در میان شلوغیهای زندگیِ پرسرعتِ امروز گاهی گمان میکنم خودم را گمکرده ام.
گاهی آنچه از خود میبینم برایم غریب است.
درگیرِ روزمرگی شدن و انجام سریعِ کارها برای رسیدن!
رسیدن به چه؟ نمی دانم.
خیلی های دیگر را هم سراغ دارم که شبیه به مناَند.
انگار درحالِ دنبال کردنِ هدفی هستیم که دیگران برایمان تعیین کردهاند.
چون جامعه میگوید باید پول داشته باشیم، پس سرِ کار میرویم. آن هم در شغلی که لزوماً پاسخِ نیازِ روحمان نیست.
چون جامعه به افرادِ تحصیلکرده بها میدهد، پس تحصیل میکنیم. آن هم در رشتهای که لزوماً علاقهای به آن نداریم.
چون جامعه میگوید نباید تنها بمانیم، تن به هر رابطهای میدهیم و برای از تنهایی درآمدن با کسی ارتباط میگیریم که شاید کنارش بیشتر از قبل تنهاییم.
و هزار بایدِ دیگر که خواستهی جامعه است و ما مجبور به اطاعت.
پس خودمان چه میشویم؟
“خودمانی” که نیاز دارد گاهی یللی تللی کند.
گاهی زمان هدر بدهد.
دنبال پروانه بدود.
دست نوازشی بر سرِ سگی بکشد.
“خودمانی” که دلش می خواهد پایش را تا زانو در آبِ رودخانه کند، دستش را به دو طرف باز کند، سرش را بالا ببرد و با صدای بلند بخندد.
“خودمانی” که دلش می خواهد گاهی اصلاً حواسش به دیسیپلین های خشک جامعه نباشد و کودکانه حق اشتباهِ قابل جبران داشتهباشد.
گاهی دلم برای “خودمان” های واقعیِ آدم ها میسوزد.
طفک در قصری که به اجبار برایش ساختهایم زندانیشدهاست.
طفلک زود بزرگ شده و مجبور است عاقلی کند.
اگر به فریادِ “خودمانِ” خودمان نرسیم شاید در همان کاخِ زیبای تعریف و تمجید دیگران بپوسد.
بیایید گاهی دستِ “خودمانِ” خودمان را بگیریم و او را به قدم زدن دعوت کنیم؛ گاهی هم به یک کافهی شیک، شاید هم یک باغ رستورانِ پر از درخت و فواره و گُل.
گاهی با “خودمانِ” خودمان، قرارِ کوه رفتن بگذاریم.
صبحها زودتر از خواب بیدارش کنیم و کمی با او شوخی کنیم تا صدای خندهاش را بشنویم.
گاهی کمی لوسش کنیم.
گاهی پایِ دردِ دلش بنشینیم. گاهی آنچه او میخواهد، به او هدیه دهیم، نه آنچه ما میخواهیم و برایش صلاح میدانیم.
“خودمانِ” خودمان حالِ دلش خوب نیست.
اگر به حالِ دلش رسیدگی نکنیم مثل پدر و مادری که به یکباره از پا در میآیند، از پا در میآید.
شاید بد نباشد برای شروع، برایش بستنی بخرید و به او اجازه بدهید اگر دلش خواست وقت قدم زدن آن را بخورد.
با “خودمانِ” خودمان دوست باشیم.
#سولماز_رئوف
30 اردیبهشت 97
چقدر بوی دلتنگی می دهد این نوشته
دلم گرفت از خیلی چیزها
از خودمان
لعنت به این زندگی های اجباری
یه جمله خوندم که میگفت: ” به جای لعنت به تاریکی، شمعی روشن کنیم”
اجبار هنوز توانِ شمع روشن کردن رو ازمون نگرفته 🙂
یه زمانی خیلی دور یه جایی خوندی، زمانی که خوب بود، امیدوارم اون زمان به زودی برگرده .
به امید روزهایی خوبی قرار است بیاید .
با مهر